خاطره عزاداری در یک هیات تهران
مسئول هیئت از افراد خواست که برای وسایل گم شده خود به دفتر مراجعه کنند و آنها را تحویل بگیرند. در بین آنها وسایلی مانند کفش، پیراهن، عینک و... به چشم می خورد، اما آنچه که نظر مرا جلب کرد، وجود کروات در بیان آنها بود. همه چیز را می شود درک کرد. جز کروات!
از آخرین روز ماه ذیحجه تا پایان دهه اول محرم، هر روز چهار پنج کیسه از باقیمانده تغذیه عزادارای امام حسین (ع) را که در هیئت نشسته اند، جمع آوری می کرد و گویی سرتیم تشریفات یک مراسم با شکوه است. همیشه کیسه ای مشکی به دوش داشت و از جلوی منبر شروع می کرد به جمع آوری زباله ها، گاهی هم صدا میزد: "بچه ها آشغال و زباله هاتون رو بدید"
گاهی هم تا عزادارها آمدنش رو میدیدند، خودشان سریع آماده تحویل زباله ها می شدند. میدیدم که چقدر از این کار خرسند است و با آرامش و اعتماد به نفس خاصی مشغول این کار بود.
فرصتی پیدا کردم تا بتوانم با او صحبتی داشته باشم. کناری نشستیم و سرصحبت را باز کردم. درست متوجه شده بودم، او به این کار افتخار می کرد و می گفت، از من روسیاه اگر ارباب به همین اندازه هم قبول کند، برای یک سال عمر تا محرم سال دیگر کافیست.
از او در مورد عزادارها پرسیدم، اینکه اکثرا اهل کدام شهر هستند، پاسخی عجیب اما مورد انتظار شنیدم. این حسینیه از همه جای ایران مسافر دارد. از اصفهان، قم، مشهد، سیرجان، قزوین، کرمان، تربت جام و تربت حیدریه، کرج و دیگر شهرهای دور و نزدیک.
حتی می گفت، دوستی ایرانی الاصل داشته است که از آمریکا برای مراسم دهه اول محرم، خود را به این حسینیه می رسانده است، اما الان دوسالی است که به علت تغییر ایام تعطیلات شان نتوانسته است به ایران بیاید.
برای من بسیار جالب بود، چه چیزی می تواند این طور این پیر و جوان ها را از سرتاسر شهر و کشور و جهان، یک جا زیر یک پرچم جمع کند و با چنین نظم و شوری عزاداری کنند.
می گفت، بسیاری از این عزادارهای امام حسین(ع)، نیت سفر ده روز می کنند تا نماز روزه هایشان کامل باشد و بتوانند به بهترین نحو از این ایام بهره ببرند. حتی به نقل از مسئول هیئت تعریف می کرد، از آنجایی که اداره اوقاف اجازه اسکان در امام زاده را نمی دهد، گاهی این بندگان خدا شب ها را تا به صبح در اتوموبیل هایشان تا صبح سحر می کنند و با بخاری ماشین خودشان را گرم می کنند تا بتوانند هر روز در مراسم شرکت کنند.
و باز از قسمت های زیبای این داستان این بود که بسیاری از مردم، این افراد را به منزل های خویش دعوت می کنند تا این دهه میهمان شان باشند. نمی دانم تا به حال قسمت تان شده است در پیاده روی اربعین شرکت کنید یا خیر، این خاطره من را یاد مهمان نوازی خالصانه مردم در مسیر پیاده روی کربلا انداخت، لحظه هایی که خادمین پیاده روی اربعین با اصرار بسیار، زائران امام حسین(ع) را برای استراحت به خانه ها و موکب های خود می برند و با افتخار به نحو احسنت از آنها پذیرایی می کنند.
در ایام پایانی دهه اول محرم به دلیل نزدیک شدن به روز تاسوعا و عاشورای حسینی خیلی زودتر حسینیه پر می شد و خادمین به دلیل پرشدن حسینیه از جمعیت درب های ورودی را می بستند و همیشه عده ای پشت درب ها ملتمس بودند که بتوانند بیایند داخل حسینیه و از اینکه در گلزار شهدا و در حیاط بشینند راضی نبودند. من هم که همیشه در حال حرکت بودم از اطرافیان می خواستم که جای نشستن من را تا شروع مراسم حفظ کنند. حالا تصور کنید که من با یک کیسه حجیم و پر از زباله باید از میان این همه جمعیت به درب اصلی نزدیک و از بین این همه جمعیت جا مانده و مشتاق به ورود حسینیه، رد شوم. جالب بود که هر کسی این کیسه را در دست من می دید راه را برایم باز می کرد و خادمین هم که من رو سیاه را شناخته بودن برایم راه می گرفتن و من رد می شدم و هنگام برگشت مجدد تا کیسه مشکی و خالی را در دست من می دیدند مرا به داخل راه میدادند. این کیسه زباله ی مشکی برای من کلید باز شدن مشکلات شده بود.
و در ادامه با افتخار تعریف کرد: در روز مخصوص حضرت علی اکبر(ع) بین همه عزادارهای داخل حسینیه پیشانی بند قرمز و بیرون حسینیه پیشانی بند سبز پخش شد که روی آنها اسم زیبای حضرت علی اکبر (ع) نوشته شده بود. من تازه در حال آماده شدن برای جمع کردن زباله ها بودم و دوستی در سمت راست من در حال پخش پیشانی بند به اطرافیانش بود که رنگ اون با همه متفاوت بود، رنگی که به روی من خیلی شباهت داشت. سیاه، و من با افتخار آن را به پیشانیم بستم و کیسه مشکی در دست شروع به کار کردم.
از او خواستم تا از خاطره های خودش در برخورد با عزاردان حسینیه تعریف کند، می گفت: یک روز که سرگرم جمع آوری زباله ها از گوشه کنار هیئت بودم که پسری از دوتا صف عقب تر که از آن گذشته بودم، صدایم کرد. برگشتم و دستم را به دستش دراز کردم که کیسه یا بطری آب که در ذهنم متصور شده بودم را بگیرم. با کمال تعجب دیدم یک سرنگ را به من داد، وقتی ظاهر متعجب مرا دید، بلافاصله گفت، تنرس، سرنگ تزریق انسولین است.
من که جا خورده بودم، خجالت کشیدم، سرنگ را در یک بطری آب معدنی قرار دادم و در دلم برای شفای همه ی مریض ها، بخصوص جوان ها، دعا کردم و در فکر فرو رفتم.
می گفت گاهی در بین جوان های هیئتی، جوانانی که مشغول خوردن غذای مختصری بودند خالصانه تعارف میکردند و رد کردن آن دست ها اصلا امکان پذیر نبود. در بین جمعیت که حرکت می کردم خواسته های جالبی از من داشتند. گاهی از من التماس دعا داشتند و من هم آرزوی خودم را با آنان تقسیم می کردم و به آنها می گفتم: انشالله با هم شهید شویم و بلافاصله با عکس العملی زیبا از اونها مواجه می شدم.
گاهی به دوستانی که با هم جایی نشسته بودند می رسیدم و تا صدا می زدم آشغال و زباله ها را بدهید به شوخی دوستی را به من نشان می دادند و می گفتند: می شود این را داخل کیسه بیاندازی و ببری؟ من هم از ته دل با همان لحن شوخی و لبخند می گفتم جای این دوستمان تو کیسه نیست که رو سر ما جا دارند. وقتی این جمله رو می گفتم آن فرد با حالت جالب به دوستانش فخر فروشی می کرد.
یکی از روزهای آخر دهه اول محرم که ساعات تجمع در حسینیه برای شروع مراسم بیشتر می شد در بین جمعیت که راه می رفتم اتفاق جالبی پیش آمد که ذکرش خالی از لطف نیست. از کنار کسی عبور می کردم که گفت اینجا ناهار نمی دهند؟ من گفتم من کارم جمع کردن آشغال هاست ولی ندیدم کسی اینجا ناهار بده و از کنارش رد شدم و در حالی که در ذهنم به گرسنگی او فکر می کردم، دیدم چند ردیف جلوتر جمعی مشغول خوردن ناهار هستند. به آنها رسیدم و گفتم بچه ها ناهار اضافه ندارید برای یه بنده خدایی میخواهم؟ خیلی سریع گفتند چرا نداریم و یه ساندویچ به دستم دادن و من نیز به عقب برگشتم و به آن بنده خدا اشاره ای کردم و چون فاصله بینمان شلوغ بود و برگشتن با این همه آشغال سخت، آن ساندویچ رو برایش انداختم. این نوع رفتار و دوستی و رابطه راحت را من تا به حال در جایی غیر از این عزاداری ها ندیدم.
در میان خاطره هایی که آرام آرام برای من تعریف می کرد، یکی توجه مرا به خود جلب کرد. می گفت یکی از روزها حاج آقا هادی از مسئولین هیئت، پشت بلند گو و بعد از گرفتن ذکر صلوات از جمعیت، بیان کرد که دو یا سه گونی لباس و وسایل در هیئت جامانده است و از افراد خواست که برای وسایل گم شده خود به دفتر مراجعه کنند و آنها را تحویل بگیرند. در بین آنها وسایلی مانند کفش، پیراهن، عینک و... به چشم می خورد، اما آنچه که نظر مرا جلب کرد، وجود کروات در بیان آنها بود. همه چیز را می شود درک کرد. جز کروات!
من که غرق در گوش کردن خاطره های او بودم، به یاد یکی از سفرهایی که به عتبات عالیات مشرف شده بودم افتادم. بعد از زیارت امامین موسی الکاظم و جواد الائمه در کاظمین، وقتی به زیارت مقبره شیخ مفید (ره) رفتیم، دیدیم که اطراف مقبره ایشان فندک و سیگار و پاکت های بسیاری ریخته است. بعد از اینکه جویای امر شدیم به این نتیجه رسیدیم، افرادی که می خواهند این رفتار زشت را ترک کنند، به این مکان آمده و با انداختن سیگار و فندکشان در این منطقه، شروع می کنند. شاید هم اینجا، در این حسینیه و هیئت، جایی و بهانه ای است برای برخی که از گذشته خود فاصله بگیرند و به این دستگاه نزدیک تر شوند.
صحبت های این خادم این طور به پایان رسید و رفت تا به کارهایش برسد: در این ایام که ما بین این همه عزادار در حال رفت و آمد هستیم، حال و هوایی از آن ها می بینم که در هیچ جای عالم تکرار نمی شود. رفاقت ها و دوستی هایشان. این همه جوان و نوجوان اینجا یک دست مشکی پوش شدند و در کمال سادگی با یکدیگر و در کنار هم عزاداری و گذر عمر می کنند و بارها و بارها از آنها شنیده ام که می گویند، چه خاطره ها که با ذکر "یا حسین" داریم.