توصیههای آیت الله بهجت برای آنهایی که میخواهند لذت نماز را بچشند: "این احساس لذت در نماز یک سری مقدمات خارج از نماز دارد و یک سری مقدمات در خود نماز. آنچه پیش از نماز و در خارج از نماز باید مورد ملاحظه باشد و عمل شود این است که انسان گناه نکند و قلب را سیاه و دل را تیره نکند.
معصیت روح را مکدر میکند و نورانیت دل را میبرد. در هنگام خود نماز نیز انسان باید زنجیر و سیمی دور خود بکشد تا غیر خدا داخل نشود. یعنی فکرش را از غیر خدا منصرف کند و توجهش به غیر خدا مشغول نشود و اگر به طور غیر اختیاری توجهش به جایی منصرف شد به محض التفات پیدا کردن باید قلبش را از غیر خدا منصرف کند.
وقتی وارد نماز میشوید هنگام خواندن حمد و سوره به معنای آن توجه کنید تا ارتباط حفظ شود."
یکی از شبهه های که در مورد آیات قرآن کریم وارد کرده اند آیهی دوم سوره فتح است که به پیامبر(ص) میفرماید: گناهان (ذنوب) قبل و بعد تو را میبخشم،واین را دلیل بر این گرفته اند که ایشان نیز گناه داشتهاند؟
ابتدا باید توجه کرد که معنای «ذنب» گناه نیست. بلکه به معنای «دنباله و تبعات بد» است. گناه به نافرمانی امر خداوند و معصیت در مقابل او اطلاق میگردد اما «ذنب» به هر عملی که بتواند آثار بدی به دنبال آورد گفته میشود.
لذا اگر چه هر گناهی چون آثار و عواقب بدی در دنیا و آخرت به دنبال دارد ذنب است، اما هر ذنبی، یعنی هر فعلی که بتواند آثار ناخوشایندی به دنبال داشته باشد، نیست. و بسیار اتفاق میافتد که یک عمل درست و خوب نیز آثار و عواقب ناخوشایندی به دنبال داشته باشد. مثل این که مأموری مجرمی را دستگیر میکند و یا یک قاضی به عدالت وی را محکوم میکند، اما او پس از آزادی به قصد انتقام، نقشهی ترور وی را میکشد.
پیامبر اکرم(ص) چه قبل از هجرت و چه پس از آن، کارهای بسیاری داشتند که میتوانست موجب بغض، کینهتوزی و انتقام مردم عرب قرار گیرد که از جمله بیاعتبار کردن بت و بتپرستی، ساقط کردن حکومت کفر و طواغیت، مقاومت کامل در جنگهایی که بر او تحمیل میکردند، کوتاه کردن دست صاحبان زر و زور و تزویر از اجحاف به مردم و ...، در ضمن تهمتهایی نیز به ایشان میزدند که میتوانست دنباله و عواقب سویی داشته باشد، مثل ساحر، مجنون و ... . به اینها «ذنب» گفته میشد.
مغفرت نیز به معنای «پوشاندن» است که به فارسی بخشش معنا شده است. چرا که بخشش نیز همان پوشاندن گناه یا ذنب به معنی فوق است.
لذا خداوند متعال فرمود: همهی ذنوب گذشته و آیندهی تو را پوشش میدهم. یعنی نمیگذارم عواقب سوء آن عملکردها [که به حق بوده است] یا آن تهمتها و ...، به تو بچسبد و دامنگیر تو شود.
و حق تعالی برای تحقق این وعدهی خود، فتح مکه و امان دادن به مخالفین را که موجب تلطیف قلوب شد، نصیب ایشان نمود. بدیهی است که اگر کسی گناه کند، بخشنده در مقابل جایزه نمیدهد. اما خداوند هم فتح مکه را داد و هم در آیه بعد وعدهی یک نصرت کامل را بیان نمود.
گروهی تلاش میکنند با القاءاین شبهه که انسان در نگاه اسلام حق تفکر در خصوص خداوند متعال ندارد ولی این در حالی است کهدر اسلام نه تنها فکر نکردن در هیچ موردی توصیه نشده است، بلکه فکر کردن در تمامی موارد توصیه مؤکد قرار گرفته است.
خداشناسی اولین اصل توحید است. امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: «اول الدّین معرفته» یعنی ابتدای دین شناخت خداست و بسیار توصیه شده است که حتی در دعا از خدا بخواهیم که به ما نسبت به خودش معرفت (شناخت) بدهد، که دعای زیبا و ژرف «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ ... – خدایا تو خودت خود را به من بشناسان ...» از جمله این آموزه هاست.
تمامی قرآن کریم سخن در معرفی خداوند متعال دارد و توصیه مؤکد شده است که در این آیات تعقل، تدبر و تفکر نمایید. اگر کسی در مورد این که «خدا کیست؟» فکر نکند، که اصلاً به هیچ معرفی دست نمییابد و خدا شناس نمیگردد. پس چطور ممکن است گفته شود که در مورد «خدا کیست» فکر نکنید؟! سوره توحید سراسر معرفی این است که خدا کیست و هم چنین بسیاری از آیات دیگر؛ مانند:
«هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ * هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ * هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ» (الحشر، 22 تا 24)
ترجمه: اوستخدایى که غیر از او معبودى نیست داننده غیب و آشکار است اوست رحمتگر مهربان * اوستخدایى که جز او معبودى نیست همان فرمانرواى پاک سلامت[بخش و] مؤمن [به حقیقتحقه خود که] نگهبان، عزیز، جبار [و] متکبر [است]، پاک است خدا از آنچه [با او] شریک مىگردانند * اوستخداى خالق، نوساز، صورتگر [که] بهترین نامها [و صفات] از آن اوست آنچه در آسمانها و زمین است [جمله] تسبیح او مىگویند و او عزیز حکیم است.
چرا “هاشمی” نباید به “بهشت” برود؟
اصلاح طلبان حاضر در شورای شهر برخلاف مصوبات جلسه مشترک 31 نفرهای که با سایر اعضای شورای شهر داشتند، در جلسات خصوصی محسن هاشمی را به عنوان گزینه نهایی خود برای شهرداری تهران برگزیدند در حالیکه پیش از این مقرر شده بود تمامی اعضا در یک جلسه مشترک با بررسی صلاحیتها، تبیین معیارها و شاخص ها افراد پیشنهادی را برای تصدی شهرداری معرفی کنند و در نهایت از بین آنها یک نفر بعنوان شهردار تهران انتخاب شود.
هرچند این اولین بار نیست که اصلاحطلبان برخلاف وعده عمل می کنند و در جلسات خصوصی گوش به فرمان رهبران خود میسپارند، اما در این یادداشت سعی خواهیم داشت به دلایل عدم کفایت محسن هاشمی برای تصدی پست شهرداری تهران اشاره نماییم.
اولین نکته ای که باید به آن اشاره کنیم این است که شهردار تهران باید فردی باشد که از چالش های سیاسی به دور بوده و شهر را با درگیریهای سیاسی به چالش نکشاند؛ حال آنکه محسن هاشمی بیشتر از آنکه مهندس و متخصص باشد یک فرد سیاسی است و کارنامه سیاسی او پربارتر از کارنامه اجراییاش است.
بارها و بارها در محافل گوناگون مطرح شده و اکثریت اعضای منتخب چهارمین دوره شورای شهر تهران نیز در این موضوع اتفاق نظر دارند که شهرداری یک پست اجرایی است و نه سیاسی. پس باتوجه به سبقه محسن هاشمی و خانواده اش، وی نمی تواند گزینه مناسبی برای این سِمَت باشد.
نکته دوم سابقه اجرایی افراد پیشنهادی برای تصدی پست شهرداری تهران است. شهرداری تهران صرفا یک سازمان حمل و نقلی نیست که فردی با سابقه مدیریت مترو بتواند در این پست موفق باشد. شهردار تهران باید در حوزههای عمرانی، فرهنگی، اجتماعی و ورزشی صاحب نظر بوده و در این حوزههای کارنامه درخشانی داشته باشد اما محسن هاشمی تنها سابقه اجراییاش مدیریت مترو تهران است و در سایر حوزه های مرتبط با شهرداری تهران هیچ سابقهای ندارد. البته وی سابقه بازرسی ویژه ریاست جمهوری و رییس دفتری ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام را نیز در کارنامه خود دارد اما برکسی پوشیده نیست که این سِمَتها به واسطه روابط بوده و نه شایستگی و ضوابط!
عدم تایید صلاحیت محسن هاشمی از سوی نمایندگان مجلس شورای اسلامی برای راهیابی به انتخابات چهارمین دوره شورای اسلامی شهر تهران سند دیگری است مبنی بر عدم صلاحیت وی برای تصدی شهردای تهران که اگر مردم به سلامت نمایندگانشان در مجلس ایمان داشته باشند، به خوبی در می یابند که هاشمی بدون دلیل برای انتخابات شورای شهر رد صلاحیت نشده است.
البته افرادی که مجلس را به بازیهای سیاسی متهم می کنند لازم است بدانند همان مجلسی که به 15 وزیر پیشنهادی روحانی رای اعتماد داد، محسن هاشمی را برای حضور در شورای شهر منع می کند.
از سوی دیگر اعضای شورای شهر و شهردار تهران باید برای حل مشکلات این کلانشهر تعامل خوبی با مجلس داشته باشند اما فردی که صلاحیتش از سوی نمایندگان مجلس تایید نشده است چگونه می تواند به تعامل مثبتی با مجلس شورای اسلامی دست یابد؟
در آخر می توان به سابقه نه چندان درخشان هاشمی در مترو تهران نیز اشاره کرد که در زمان مدیریت او در این سازمان، چالشهای اساسی پیش روی قطار شهری در شهرداری تهران بود که این امر نشان می دهد وی در تنها سابقه مدیریت اجراییاش هم نتوانسته به عملکرد مطلوبی برسد.
به نظر می رسد با این شرایط و بدون نگاه غرضورزانه به افراد، محسن هاشمی نمی تواند گزینه مناسبی برای مدیریت “بهشت” باشد.
به نقل از وبگاه بنیاد علمی و فرهنگی استاد شهید مطهری، یادداشت زیر خلاصه بحثی درباره امام صادق(ع) و مسئله خلافت است که طی دو سخنرانی توسط استاد شهید مرتضی مطهری در سال 1349 و در انجمن اسلامی پزشکان ایراد شده است.
در این سخنرانی که متن کامل آن در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار آمده است، شهید مطهری به موضوع امامصادق(ع) و مسئله خلافت پرداخته و این موضوع را باز کرده است که چرا امام صادق(ع) به دنبال خلافت نبودهاند و مانند امام حسین(ع) به مبارزه علنی علیه دستگاه خلافت زمان خود بر نخواستهاند.
شهید مطهری در انتهای بحث خود چنین نتیجه میگیرد که برای امام صادق(ع) زمینه برای زعامت فراهم نشد، ولی یک زمینه دیگری فراهم شد و حضرت از آن زمینه استفاده کرد به طورى که تحقیقاً مىتوان گفت حرکتهاى علمى دنیاى اسلام اعمّ از شیعه و سنى مربوط به امام صادق(ع) است.
شهید مطهری در پایان بحث خود این گونه نتیجهگیری میکند: «آیا براى امام صادق(ع) بهتر بود این زمینه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم کشته شود؟ یا اینکه از این زمینه عالى استفاده کند؟ اسلام که تنها مبارزه با ظلم نیست، اسلام چیزهاى دیگر هم هست... اگر امام صادق(ع) از این زمینه استفاده نمىکرد، جاى این سؤال بود که اگر ائمه حکومت و خلافت مىخواستند مگر جز براى این مىخواستند که اسلام را نشر دهند؟ چرا از این زمینه مساعد استفاده نکردند و باز خودشان را به کشتن دادند؟»
*ویژگیهاى زمان امام صادق(ع)
زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم است، یعنى پدرشان در سال 114 از دنیا رفتهاند که ایشان امام وقت شدهاند و خودشان تا سال 148 -نزدیک نیمه این قرن- حیات داشتهاند. تقریباً یک قرن و نیم از ابتداى ظهور اسلام و نزدیک یک قرن از فتوحات اسلامى مىگذرد. دو سه نسل از تازه مسلمانها از ملتهاى مختلف وارد جهان اسلام شدهاند.
زنادقه در این زمان ظهور کردند که خود داستانى هستند، اینها که منکر خدا و دین و پیغمبر بودند و بنى العباس هم روى یک حسابهایى به آنها آزادى داده بودند. [در این زمان] مسأله تصوف به شکل دیگرى پیدا شده بود. همچنین فقهایى پیدا شده بودند که فقه را بر یک اساس دیگرى (رأى و قیاس و غیره) به وجود آورده بودند. یک اختلاف افکارى در دنیاى اسلام پیدا شده بود که نظیرش نبود، بعدش هم پیدا نشد.
زمان حضرت صادق(ع) با زمان امام حسین(ع) از زمین تا آسمان تفاوت داشت. زمان امام حسین(ع) یک دوره اختناق کامل بود و لهذا از امام حسین(ع) در تمام مدت امامت ایشان آن چیزى که به صورت حدیث نقل شده، ظاهراً از پنج شش جمله تجاوز نمىکند. بر عکس، در زمان امام صادق(ع) در اثر همین اختلافات سیاسى و همین نهضتهاى فرهنگى آن چنان زمینهاى فراهم شد که نام 4 هزار شاگرد براى حضرت در کتب ثبت شده.
*امام صادق(ع) و مسأله خلافت
یکى از ائمه ما که با مسأله خلافت و حکومت یک برخوردى به اصطلاح داشته است امام صادق(ع) است، به این معنا که اولًا در زمان ایشان یک وضعى پیش آمد که همه کسانى که داعیه حکومت و خلافت داشتند به جنب و جوش آمدند جز امام صادق(ع) که اساساً کنار کشید و خصوصیت اصلى زمان ایشان همان علل و موجباتى بود که سبب شد حکومت از امویان به عباسیان منتقل شود و به علاوه ما مىبینیم که شخصیتى مانند «ابوسلمه خلّال» که او بر ابومسلم هم تقدم داشته (او را مىگفتند «وزیر آل محمد» و ابومسلم را مىگفتند «امیر آل محمد») [براى انتقال حکومت از امویان به عباسیان تلاش مىکند] و البته ابوسلمه پس از انقراض امویها و استقرار حکومت بر عباسیها تغییر عقیده مىدهد و به فکر مىافتد که خلافت را به آل على(ع) منتقل کند، و دو نامه به وسیله دو نفر مىفرستند به مدینه، یکى براى امام صادق و یکى براى عبداللَّه محض- که از بنى اعمام حضرت و از اولاد امام مجتبى(ع) بود- و از این دو نفر عبداللَّه محض خوشحال مىشود و استقبال مىکند، ولى امام صادق(ع) فوقالعاده بىاعتنایى مىکند، حتى نامهاش را نمىخواند و در حضور آورنده آن، جلوى چراغ مىگیرد و مىسوزاند، مىگوید جواب این نامه همین است.
*مقایسه زمان امام حسین(ع) و زمان امام صادق(ع)
فاصله این دو عصر نزدیک یک قرن است. شهادت امام حسین(ع) در سال 61 هجرى است و وفات امام صادق(ع) در سال 148؛ یعنى وفاتهاى این دو امام 87 سال با یکدیگر تفاوت دارد. بنابراین باید گفت عصرهاى این دو امام در همین حدود 87 سال با همدیگر فرق دارد. در این مدت اوضاع دنیاى اسلامى فوق العاده دگرگون شد. در زمان امام حسین(ع) یک مسأله بیشتر براى دنیاى اسلام وجود نداشت که همان مسأله حکومت و خلافت بود، همه عوامل را همان حکومت و دستگاه خلافت تشکیل مىداد، خلافت به معنى همه چیز بود و همه چیز به معنى خلافت؛ یعنى آن جامعه بسیط اسلامى که به وجود آمده بود به همان حالت بساطت خودش باقى بود، بحث در این بود که آن کسى که زعیم امر است چه کسى باشد؟ و به همین جهت دستگاه خلافت نیز بر جمیع شؤون حکومت نفوذ کامل داشت.
*اگر امام صادق(ع) نبود، امام حسین(ع) نبود!
حال آیا این امر چقدر ثابت مىکند تفاوت زمان امام صادق(ع) را با زمان سیدالشهداء؟ یعنى چه زمینههایى براى امام صادق(ع) فراهم بود که براى سیدالشهداء فراهم نبود؟ سیدالشهداء یا باید تا آخر عمر در خانه بنشیند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادت کند و در واقع زندانى باشد و یا کشته شود؛ ولى براى امام صادق(ع) این جور نبود که یا باید کشته شود و یا در حال انزوا باشد، بلکه این طور بود که یا باید کشته شود و یا از شرایط مساعد محیط حداکثر بهرهبردارى را بکند.
ما این مطلب را که ائمه بعد آمدند و ارزش قیام امام حسین را ثابت و روشن کردند درک نمىکنیم. اگر امام صادق(ع) نبود امام حسین(ع) نبود(همچنان که اگر امام حسین(ع) نبود امام صادق(ع) نبود) یعنى اگر امام صادق(ع) نبود، ارزش نهضت امام حسین(ع) هم روشن و ثابت نمىشد. در عین حال امام صادق(ع) متعرض امر حکومت و خلافت نشد، ولى همه مىدانند که امام صادق(ع) با خلفا کنار هم نیامد، مبارزه مخفى مىکرد، نوعى جنگ سرد در میان بود، معایب و مثالب و مظالم خلفا، همه به وسیله امام صادق(ع) در دنیا پخش شد.
ولهذا منصور تعبیر عجیبى درباره ایشان دارد،(1) مىگوید: «هذَا الشَّجى مُعْتَرِضٌ فِى الْحَلْقِ ...» جعفر بن محمد مثل یک استخوان است در گلوى من، نه مىتوانم بیرونش بیاورم و نه مىتوانم فرویش ببرم؛ نه مىتوانم یک مدرکى از او به دست آورم کلکش را بکنم و نه مىتوانم تحملش کنم، چون واقعاً اطلاع دارم که این مکتب بىطرفى که او انتخاب کرده علیه ماست، زیرا کسانى که از این مکتب به وجود مىآیند همهشان علیه ما هستند، ولى مدرکى هم از او به دست نمىآورم. آرى، این تعبیر از منصور است: استخوان گیر کرده در گلو، نه مىتوانم بیرونش بیاورم و نه مىتوانم فرویش ببرم.
*معاویه اجازه نفس کشیدن به کسی نمیداد
معاویه یک بساط دیکتاتورى عجیب و فوقالعادهاى داشت، یعنى وضع و زمان هم شرایط را براى او فراهم داشت که واقعاً اجازه نفس کشیدن به کسى نمىداد. اگر مردم مىخواستند چیزى را براى یکدیگر نقل کنند که بر خلاف سیاست حکومت بود، امکان نداشت، و نوشتهاند که اگر کسى مىخواست حدیثى را براى دیگرى نقل کند که آن حدیث در فضیلت على(ع) بود، تا صددرصد مؤمن و مطمئن نمىشد که او موضوع را فاش نمىکند، نمىگفت، مىرفتند در صندوقخانهها و آن را بازگو مىکردند. وضع عجیبى بود.
در همه نماز جمعهها امیرالمؤمنین را لعن مىکردند؛ در حضور امام حسن(ع) و امام حسین(ع) امیرالمؤمنین(ع) را بالاى منبر در مسجد پیغمبر لعن مىکردند؛ و لهذا ما مىبینیم که تاریخ امام حسین(ع) در دوران حکومت معاویه- یعنى بعد از شهادت حضرت امیر تا شهادت خود حضرت امام حسین- یک تاریخ مجهولى است، هیچ کس کوچکترین سراغى از امام حسین(ع) نمىدهد، هیچ کس یک خبرى، یک حدیثى، یک جملهاى، یک مکالمهاى، یک خطبهاى، یک خطابهاى، یک ملاقاتى را نقل نمىکند. اینها را در یک انزواى عجیبى قرار داده بودند که اصلًا کسى تماس هم نمىتوانست با آنها بگیرد. امام حسین(ع) با آن وضع اگر پنجاه سال دیگر هم عمر مىکرد باز همین طور بود، یعنى سه جمله هم از او نقل نمىشد، زمینه هرگونه فعالیت گرفته شده بود.
*شور علمی و آزادیهای فکری در زمان بنی العباس!
در اواخر دوره بنى امیه که منجر به سقوط آنها شد و در زمان بنى العباس عموماً- بالخصوص در ابتداى آن- اوضاع طور دیگرى شد (نمىخواهم آن را به حساب آزادمنشى بنى العباس بگذارم، به حساب طبیعت جامعه اسلامى باید گذاشت) به گونهاى که اولًا حریت فکرى در میان مردم پیدا شد. (در این که چنین حریتى بوده است، آزادى فکر و آزادى عقیدهاى وجود داشته، بحثى نیست.
منتها صحبت در این است که منشأ این آزادى فکرى چه بود؟ و آیا واقعاً سیاست بنى العباس چنین بود؟) و ثانیاً شور و نشاط علمى در میان مردم پدید آمد، یک شور و نشاط علمىاى که در تاریخ بشر کم سابقه است که ملتى با این شور و نشاط به سوى علوم روى آورد، اعم از علوم اسلامى (یعنى علومى که مستقیماً مربوط به اسلام است، مثل علم قرائت، علم تفسیر، علم حدیث، علم فقه، مسائل مربوط به کلام و قسمتهاى مختلف ادبیات) و یا علومى که مربوط به اسلام نیست، به اصطلاح علوم بشرى است، یعنى علوم کلى انسانى است، مثل طب، فلسفه، نجوم و ریاضیات.
البته در این امر عوامل زیادى دخالت داشت که اگر بنى العباس هم مىخواستند جلویش را بگیرند امکان نداشت زیرا نژادهاى دیگر- غیر از نژاد عرب- وارد دنیاى اسلام شده بودند که از همه آن نژادها پرشورتر همین نژاد ایرانى بود. از جمله آن نژادها مصرى بود. از همهشان قویتر و نیرومندتر و دانشمندتر بین النهرینىها و سوریهاىها بودند که این مناطق یکى از مراکز تمدن آن عصر بود.
این ملل مختلف که آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف نژادها زمینه را براى اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد؛ و اینها هم که مسلمان شده بودند مىخواستند بیشتر از ماهیت اسلام سر درآورند؛ اعراب آن قدرها تعمق و تدبر و کاوش در قرآن نمىکردند، ولى ملتهاى دیگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن کاوش مىکردند که حد نداشت، روى کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب مىکردند.
*اهتمام شیعه به مسائل تعقلى
بهترین دلیل [بر اینکه در زمان امام صادق(ع) علوم عقلى نیز نضج گرفت] این است که در تمام کتب حدیث اهل تسنن: صحیح بخارى، صحیح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داوود و صحیح نَسائى، جز مسائل فرعى چیز دیگرى نیست: احکام وضو این است، احکام نماز این است، احکام روزه این است، احکام حج این است، احکام جهاد این است؛ و یا سیره است، مثلًا پیغمبر در فلان سفر این طور عمل کردند.
ولى شما به کتابهاى حدیث شیعه که وارد مىشوید مىبینید اولین مبحث و اولین کتابش «کتاب العقل والجهل» است. اصلًا این جور مسائل در کتب اهل تسنن مطرح نبوده. البته نمىخواهم بگویم منشأ همه اینها امام صادق(ع) بود؛ ریشهاش امیرالمؤمنین(ع) است و ریشه ریشهاش خود پیغمبر(ص) است، ولى اینها این مسیر را ادامه دادند. امام صادق(ع) بود که چون در زمان خودش این فرصت را پیدا کرد مواریث اجداد خودش را حفظ کرد و بر آن مواریث افزود. بعد از «کتاب العقل والجهل» وارد «کتاب التوحید» مىشویم. ما مىبینیم صدها و بلکه هزارها بحث در باب توحید و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اختیار و مسائل تعقلى در کتب حدیث شیعه طرح است که در کتب دیگر طرح نیست. اینها سبب شده که گفتهاند، اولین کسى که مدارس فلسفى را(2) (مدارس عقلى را) در دنیاى اسلام تأسیس کرد امام جعفر صادق(ع) بود.
پینوشتها:
1- منصور با امام صادق(ع) به یک وضع عجیبى رفتار مىکرد و ریشهاش هم خود امام صادق(ع) بود. گاهى بر حضرت سخت مىگرفت و گاهى آسان. البته ظاهراً هیچ وقت حضرت را زندان نبرده باشد ولى خیلى اوقات، ایشان را تحت نظر قرار مىداد و یک دفعه ظاهراً دو سال حضرت را در کوفه تحت نظر قرار داد، یعنى منزلى را به امام اختصاص داده بودند و مأمورینى آنجا بودند که رفت و آمدهاى منزل امام را کنترل مىکردند. چندین بار خودش امام را احضار کرد و فحّاشى و هتّاکى کرد که مىکشمت، گردنت را مىزنم، تو علیه من تبلیغ مىکنى، مردم را بر من مىشورانى، چنین مىکنى، چنان مىکنى و امام خیلى با نرمش جواب مىداد.
2- مقصود همان احادیث عقلی است که ما در شیعه داریم.
حکما و فلاسفه یک قاعدهی عقلانی دارند تحت عنوان «عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» یعنی: عدم شناخت (شخص) دلیل بر عدم وجود نیست.
الف – جنّ، به موجودی گفته میشود که در شرایط عادی یا به تعبیر دیگری معمولاً با چشم عادی دیده نمیشود. عالم مملو از این گونه موجودات میباشد که انسان تاکنون ندیده است و شاید هرگز هم نبیند، دلیل نمیشود که با این اندک شناختی که از موجودات عالم دارد، حکم قطعی دهد که چه موجوداتی وجود ندارند.
جنّ، تنها موجود دیده نشدنی نیست که قرآن یا سایر کتب الهی بدان تصریح کرده باشند، ملائک نیز چنین هستند. مضافاً بر این که روح یا وجود بهشت و جهنم و ... نیز که به چشم مادی دیده نشدهاند و نمیشوند نیز در قرآن کریم و تمامی کتب آسمانی معرفی شدهاند.
ب – بیان وجود جنّ، اختصاصی به قرآن کریم ندارد. از وقتی حضرت آدم(ع) خلق شد و خداوند کریم او را به کلّ اسمای خود تعلمیش داد، «جنّ» نیز معرفی شد و بیان شد که شما بنی آدم، دشمنی هم به نام شیطان دارید که از گروه جنیّان است و خود ابلیس نیز از گروه جنیّان است.
لذا مقوله «شیطان» که نه تنها هیچ یک از ادیان الهی با آنها بیگانه نیستند، بلکه همه آحاد بشر با آن آشنا هستند و غالباً مغلوب و عبد او هستند، همیشه و در همه جا و از جمله کتب آسمانی بیان گردیده است؛ منتهی در قرآن کریم به خلقت او که از آتش است نیز اشاره شده است.
البته لفظ «شیطان» اختصاصی به جنّ ندارد، بسیاری از انسانها نیز شیطان هستند. یعنی مطرود، منحرف و منحرف کننده. لذا فرمود: شیاطین انس و جنّ.
مرحوم شیخ مفید در کتاب «ارشاد» آورده است: «در آثاری از ابن عباس نقل شده: زمانی که پیامبر اسلام(ص) به قصد جنگ با قبیله بنی مصطلق از مدینه خارج شد، هنگام شب به دره وحشتناک و صعب العبوری رسید. اواخر شب جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و خبر داد که طایفه ای از جن در وسط دره جمع شده و قصد مکر و شر و آزار و اذیت شما و اصحابتان را دارند»
ج – بدیهی است کسانی که خدا را نشناختهاند و همچون سرکردهی «جنّ»ها، یعنی ابلیس، اولاد و یارانش، خدا را شناختهاند، اما با عناد برخورد میکنند و منکر وجود خدا هستند، وحی خدا، کتاب خدا، نبی خدا، رسول خدا، بهشت خدا، جهنم خدا .... و خلاصه هر چه مربوط به خدا میشوند را قبول نخواهند داشت.
از تمام قرآن یک آیه راجع به جنّ را بیرون کشیده و دلالت میکنند که قرآن کریم خرافه است!
د – به آنها بگویید: هر گاه اصولی چون «لا إله الا الله» - «خلق السموات و الارض» - «فمن یکفر بالطاغوت و ی?من بالله ...» برای شما حل ّشد، موضوع وحی، نبوت، کتاب و آنچه در آن آمده، از جمله جنّ، ملائکه، بهشت و جهنم نیز حل خواهد شد و تا وقتی اصل و اصول را نشناختهاید، فرع و فروع را نیز نخواهید شناخت و با تکذیب فاعل، بحث از فعل او بیمورد و غیر عقلانی است.
آیات و روایات دال بر وجود جن
آیاتی از قرآن کریم که وجود جن را مبرهن می داند اشاره می کنیم:
سپاهیان سلیمان از جن و آدمی و پرنده گرد آمده و به صف می رفتند. (1)
برای خدا شریکانی از جن قرار دادند و حال آن که جن را خدا آفریده است. (2)
بگو اگر جن و انس گرد هم آیند تا همانند این قرآن را بیاورند، نمی توانند، هر چند که یکدیگر را یاری دهند. (3)
سخن پروردگارت بر تو مقرر شد که جهنم را از جن و انس انباشته می کنیم. (4)
ای گروه جنیان و آدمیان، اگر می توانید که از قطر آسمان و زمین بگذرید، بیرون روید ولی بیرون نتوانید رفت مگر با قدرتی. (5)
مرحوم شیخ مفید در کتاب «ارشاد» آورده است: «در آثاری از ابن عباس نقل شده: زمانی که پیامبر اسلام(ص) به قصد جنگ با قبیله بنی مصطلق از مدینه خارج شد، هنگام شب به دره وحشتناک و صعب العبوری رسید.
اواخر شب جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و خبر داد که طایفه ای از جن در وسط دره جمع شده و قصد مکر و شر و آزار و اذیت شما و اصحابتان را دارند». (6)
از حضرت امام صادق(ع) روایت شده : روزی حضرت رسول(ص) نشسته بود، مردی به خدمتشان رسید که بلندی قامتش مثل درخت خرما بود. سلام کرد، حضرت جواب داد و سپس فرمود: «خودش و کلامش شبیه جن است». سپس به او فرمود: کیستی؟ عرض کرد: من هام، پسر هیم، فرزند لاتیس، پسر ابلیس هستم . (7)
پی نوشت ها:
1- (سروه نمل، آیه 17)
2- (سوره انعام، آیه 17)
3- (سوره اسرا، آیه 88)
4- (سوره هود، آیه 119)
5- (سوره الرحمن، آیه 33)
6- (ارشاد ص 399)
7- (بحارالانوار ص 83)