حسین دین شعاری؛ برادر شهید محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، اکنون از پیشکسوتان بازار تهران است و حجره عرضه پوشاک دارد. وی با لهجه آذری در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری فارس روایتی از جانبازی برادر فرمانده و شهید خود را بازگو کرد.
* عزیز کرده خانواده
تازه از تبریز به تهران آمده بودیم که برادر بزرگم، حاج اصغر آقا من و برادرهایم را به کارخانه بافندگی برد. خانواده ما 13 نفره بود و 8 برادر و 3 خواهر بودیم که دوستانه و صمیمی در کنار هم درس میخواندیم و هم کار میکردیم. پدرم مداح بود و من به ذوق راه پدر و شوق اهل بیت مداحی میکردم. محسن فرزند آخر خانواده و عزیز کرده اهل خانه بود اما از بُعد معنوی از همه ما بزرگتر بود.
* سرباز امام
شهید محسن دین شعاری جزء اولین سربازانی بود که به فرمان امام خمینی(ره) به پادگانها برگشتند و خودشان را معرفی کردند. او همواره فریضه مقدس امر به معروف و نهی از منکر را انجام میداد و برای سربازان پادگان به خصوص آنهایی که در انجام فرائض تعلل میکردند برنامه شناخت ایدئولوژی گذاشته بود.
حدود 5/1 سال در سالهای 57 و 1358 خدمت مقدس سربازی را انجام داد و پس از آن در سال 1360 به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. با شروع جنگ تحمیلی عاشقانه به جبهههای نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخریب لشگر 27 محمد رسولالله (ص) مشغول به خدمت شد و در سال 1363 به سفر حج رفت. در عملیاتهای طریقالقدس و کربلای 1 یادآور دلاوریها و رشادتهای خالصانه او در راه دفاع از میهن است.
*از نوجوانی کربلایی بود
برادر شهید با بیان اینکه محسن متولد خونگاه تهران است میگوید: محسن پنجم مرداد ماه 1338 متولد شد و پس از انقلاب و در اوایل جنگ فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) شد و زمانی که قرار بود برای بار دوم به سفر حج مشرف شود و به خاطر مسئولیتهایی که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عید قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعیلوار جان خویش را در حین خنثیسازی مین ضد تانک در قربانگاه ارتفاعات دوپازای سردشت فدای معبود ساخت و نام خویش را برای همیشه در قلب تاریخ زنده نگه داشت.
محسن از نوجوانی به اهل بیت (ع) علاقه زیادی داشت، 14 ساله بود که هیئت شهدای کربلا را ایجاد کرد و با سن کمش مسئولیت اجرایی آن را به عهده گرفت. سال 57 با اوج گیری مبارزات و افزایش چشمگیر شهدا از شهریور ماه به پزشکی قانونی رفت. حدود شش ماه در جابهجایی کسانی که در درگیریهای خیابانی به شهادت رسیده بودند، کمک میکرد.
*او کلنگ خورده!
حسین، آلبومی از عکسهای برادر شهیدش در قفسه مغازه نگهداری میکند، دست چپش را به پشت سر دراز میکند و میگوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.
آلبوم را ورق میزند، عکسها همراه یک یادداشت چیده شدهاند و صاحب عکس با لبخندی در گوشه لب سخنی فراتر از توضیحات آلبوم برای گفتن دارد، به عکسی میرسد که امام خامنهای در جمع رزمندگان لشکر 27 رسول ا... به یادگار گرفتهاند، با اشاره دست عکس یکی از رزمندهها را که محاسنی بلند و همان لبخند آشنای تصاویر قبلی را داشت نشان میدهد و با ذوقی در صدا و شکفتن لبخندی روی لب، اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: او جانباز نیست، کلنگ خورده! محسن در جبهه خیلی مجروح میشد، یک بار همان طور که خم شده بود تا از تیررس ترکشها در امان باشد، از کمر به پایین مورد اصابت قرار گرفته بود. به مجروحیتهای عجیب و غریب محسن عادت کرده بودیم اما آن رو عصر پنجشنبه که با عصا به خانه آمده بود، در پاسخ چه شده است اهالی خانه گفت: «این دفعه ترکش کلنگی خوردهام!» همه خندیدند و گفتند: ترکش کلنگی دیگر چیست؟ تیر خوردی؟ ترکش خوردی؟ گفت: چطوری بگویم؟ میگویم ترکش کلنگی خوردم! گفتیم: همه رقم شنیده بودیم؛ تیر کالیبر 50، کالیبر 45، ترکش خمپاره 60، 80 اما ترکش کلنگی نشنیده بودیم.
*عکس یادگاری با رییس جمهور
آن روز این عکس را درآورد و تعریف کرد: «در عملیات والفجر 8 آقای خامنهای به قرارگاه ما آمدند. بعد از عملیات اعلام کردند فرماندهان جمع شوند، با ریاست جمهوری دیدار داریم، ایشان میخواهند از بچهها تقدیر و تشکر کنند. شب جمعه ماه رمضان، کادر لشکر، افطار مهمان رئیس جمهور بود و با ایشان صحبتهای دوستانه و خودمانی داشتیم. نماز جماعت را که خواندیم و در کنار ایشان افطار کردیم. آقای خامنهای گفتند: آماده شوید با هم عکس یادگاری بگیریم. بچهها جمع شدند. ایشان گفتند: اول جانبازها بیایند. با بچههای جانباز کنار آقا رفتیم، یکی از دوستانم بلافاصله گفت: آقا، این برادر جانباز نیست، کلنگ خورده میگه جانبازم! آقا گفتند: کلنگ برای خدا خورده؟ گفت: بله، شب بود، رفته بود کانال بکند. ایشان گفتند: پس جانباز است، بیا کنار من!» و محسن کنار آقا ایستاد و عکس ماندگار گرفت. از آن جراحت به بعد زانوی او دیگر 90 درجه خم نمیشد.
*پل صدام
وی واقعه مجروحیت برادر اینگونه شروع میکند: در عملیات والفجر 8 نیروهای لشکر 27 روی جادهای تا 200 متری پلی معروف به «پل صدام» پیشروی کردند که آب زیر آن پل از خور عبدالله میآمد و به سمت کارخانه نمک میرفت. بعد منطقه را به تیپ امام حسن (ع) خوزستان واگذار کردند. عراقیها خیلی مقاومت میکردند که پل را از دست ندهند، چون برای پدافند جای خوبی بود. آنها شب پاتک زدند که تا فردا ظهر آن شب ادامه داشت. دشمن خط را شکست و در حال پیشروی بود، سمت چپ و راست نیروهای باتلاق بود و نمیتوانستند کاری کنند، سنگر و جان پناهی به رای تردد در محل نداشتند. محمد کوثری، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به محسن گفته بود: «2 کیلومتر عقب تر روی همان جاده کانال بزنید. مینهای ضد تانک با قدرت انفجار بالا کار گذاشتهایم.»
*آسفالت جاده؛ 50 متر روی هوا!
این برادر شهید روایت میکند: همرزمهای محسن گفتند نیروهای تیپ عقب نشینی کرده بودند اما این باعث نشد که روحیه گردان تخریب ضعیف شد، دشمن هم در حال پیشروی بود اما محسن سریع مینها را به هم وصل میکرد، انفجار عظیمی رخ داد که آسفالت جاده در حدود یک مترمربع به عمق یک متر و نیم گود شد و تکههای آسفالت حدود 50 متر به هوا رفت. کار محسن و گردان تخریب همراه با ابتکار و خلاقیت بود اما جواب نداد. رژیم بعث هم به سمت گردان پیش میآمد، باید کانال حفر میشد تا لشکر از داخل آن حرکت کنند چرا که عبور از روی جاده تلفات زیادی داشت.
*یک کامیون لوله پولیکا بخر
وی به نقل از کوثری بیان کرد: «شهید دین شعاری به من گفت: برو اهواز، یک کامیون» لوله پولیکا بخر تهیه کردم و برگشتم، 12 لوله شش متری را از پودر آذر پر کردیم؛ پودر آذر مواد منفجرهای شبیه به گندم است. همراه فرمانده و چند نفر از گردان تخریب وسایل را به خط بردیم، لولهها را به هم وصل کردیم و روی زمین قرار دادیم. فتیله 50 سانتی متر بود و توانستیم 100 متر از محل انهدام دور شویم، در محل انفجار آزمایشی زمین حدود نیم متری گودبرداری شد، پیش بینی میکردیم که با دو یا سه انفجار به اندازه کافی کانال گود شود، نوع خاک و بستر زمین متفاوت بود و باعث شد که در منطقه مورد نظر بیش از 10 سانتی متر تخریب ایجاد نشود.
*با کلنگ بکنید
دین شعاری ادامه میدهد: نوری که از این انفجار به وجود آمد منظره را روشن کرد و عراق 4 ساعت بر سر رزمندگان گلولههای توپ، تانک و خمپاره بارید. پناهگاهی هم نبود، کوثری به بچههای گردان تخریب گفت: باید کاری کنیم، بروید با کلنگ بکنید، بالاخره باید کاری کنیم، اگر هم بخواهید خودم بروم...؟ با این حرف رفتند و شروع به کندن با کلنگ کردند.
لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بیشتر تهرانی و دانشجو یا دانش آموز بودند و در بین آنها کمتر میشد کشاورز یا حتی کارگر دید، دستهایشان بر اثر کلنگ زدن اول میزد.
*کلنگ نشکست!
وی تعریف میکند: ناگهان کلنگی در بین سوسوی ستارگان بالا رفت و بر زانوی حاجی فرود آمد. هم زمان با صدای فریاد آخ! حاج محسن، صداها در هم پیچید که وای! فرمانده گردان را زدی! بلایی به سرت میآورند که کارت به کرم الکاتبین میافتد! حاجی وقتی ترس رزمنده را دید، بدون آه و ناله، چفیهاش را از گردن باز کرد و بر زانویش بست و شب در بیمارستان صحرایی اروندکنار پانسمان شد. وقتی صبح آمد، فردی که کلنگ زده بود، با دیدن حاجی زیر گریه زد و محسن او را در آغوش گرفت و بر سرش دسی کشید، او را بوسید وبا لبخند گفت: «بابا! چیزی نشده، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!»
*تیر و رکش میخوریم، کانال نمیکنیم!
به گفته برادر شهید، چون حاجی روحیه و تکیه گاه گردان محسوب میشد، عقب نرفت و پای لنگ کلنگ خورده در خط ماند. محسن لنگان اما بی عصا راه میرفت و بچهها میگفتند: «حاضریم تیر و ترکش بخوریم اما کانال نکنیم! دین شعاری یک کلنگ به پایش زده تا مجروح شود و بگوید شرعاً نمیتواند کاری کند.» حاج محمد تعریف میکرد وقتی کانال به نتیجه نرسید به محسن گفتم: حالا که این اتفاق افتاد باید تا آخر عملیات در منطقه بمانی. تصور دوکوهه رفتن را از ذهنت پاک کن چون من نمی فرستمت. او هم با لبخند همیشگیاش پاسخ داد: من که هستم اما یادت باشد که من وظیفهام را انجام دادهام، حالا هرچه میخواهی، بگو.
*کانال به دست پدر شهدا به سرانجام رسید
وی اظهار میکند: برادرم دیگر نمیدانست چه کار کند، کوثری مسئولیت منطقه را به او داده بود و گفته بود بالاخره باید خودت قضیه راحل کنی و تا پایان کار جلو بروی. محسن هم پاسخ داده بود: «بابا چی کار کنم نمی شه» تا اینکه «هادی عبادیان» مسئول لجستیک به یاد پدر شهید معصومی و دو پدر از شهدای دیگر لشکر که مقنی بودند افتاد و یک نفر را به همدان فرستاد و این سه پدر شهید باجان و دل قبول کردند و 18 نفر دیگر هم همراه خود کرده بودند.
*تونل را عمیق حفر کردند
دین شعاری در ادامه میگوید: به گفته فرمانده لشکر، شب اول هماهنگ شد تا مقنیها جلو بروند. از آنها خواستیم تا کانال را 50 تا 70 متر عقب تر از پیشانی دفاعی خودمان بزنند تا حالت پوششی هم داشته باشد. به خوبی میدانستند که در خط، آتش بر سرشان میریزد، اما احداث تونل را آغاز کردند، طبق اصول کاری خودشان تونل را عمیق حفر کردند طوری که صبح داخل تونل ایستادیم محور روبه رو دیده نمیشد. به آنها گفتم ارتفاع نباید از یک متر و 10 سانتیمتر بیشتر باشد. اینگونه کانال زده شد و شهید دین شعاری همراه گردان تخریب جلوی آن را مین گذاری کردند تا مانع هجوم عراقیها بشود.
وی از آخرین روزهای حیات دنیوی فرمانده تخریب میگوید: چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با برادرم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بود، محسن حال و هوای دیگری داشت از او خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز بروند، وقتی وارد قطعه شهدا شدند. برادرم تعریف میکند: حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمیکنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.